داستان ها و عبرت هايي از روابط دختران و پسران امروزي( قسمت سوم)

يك عمر خواب

همه چيز از يك روز بهاري شروع شد ، از روزي كه من هم براي اولين بار خواستم مثل ديگران براي خود عشقي پيدا كنم . روزي كه براي اولين بار فريب چشمان حريص را خوردم .
تقريبا روزهاي آخر مدرسه بود ، چند قدمي از مدرسه دور شده بودم كه يك پسر جوان كه با عجله در پايده رو مي دويد . بدون توجه به من بخاطر سرعتي كه داشت با من برخورد كرد و دفتر خاطراتم كه در دستم گرفته بودم بر زمين افتاد .
حسابي عصباني شده بودم خواستم تا با آن پسر دعوا كنم كه پسر فورا خم شد و دفترچه ام را برداشت . روي جلد دفتر خطراتم با خط درشت نوشته شده بود : « به ياد چشمان عاشق » و زير ان نام خود را نوشته بودم . پسر نگاهي به دفترچه كرد و با صدايي آرام بگونه اي كه من شنيدم جمله روي آن را خواند و سپس نگاهي به من كرد . چشمان عجيبي داشت . شايد براي من در ان موقع عجيب بود با نگاهش هزاران حرف مي زد ، لبخندي زد و دفترچه را مقابلم گرفت و با لحن آرامي گفت : (( ببخشيد مريم خانم . ))
از شنيدن اسم خودم از زبان آن پسر ناراحت شدم ، دوست نداشتم يك پسر غريبه مرا به اسم خودم بشناسد . اما از طرز بيان آن لذت بردم . چشم در چشمانش انداختم ، نگاهش انگار براي يك لحظه عقل و اراده ام را گرفت لبخندي زدم و گفتم : (( خواهش مي كنم شما ببخشيد . ))
دفترچه را از دستانش گرفتم و از كنارش به آرامي عبور كردم . چند قدمي بيشتر نرفته بودم كه صدايي از پشت به گوشم رسيد خيابان خلوت بود و به خوبي صدا را شنيدم همان پسر بود ، گفت : (( مريم خانم ! يك لحظه صبر كنيد . ))
ايستادم و پشت سرم را نگاه كردم . آن پسر جلو آمد نفس نفس مي زد زير لب خنده اي كرد و گفت : (( ببخشيد ! از من كه ناراحت نيستيد ؟ ))
گفتم : (( از شما ؟ براي چي ؟ خيالتان راحت ، هيچ ناراحتي ندارم . ))
پسر نفس عميقي كشيد و گفت : (( شكر )) سپس كاغذي را مقابلم گرفت و آهسته و لطيف گفت : (( اگر خواستيد ، با من تماس بگيري ، خوشحال مي شوم . ))
كاغذ را باز كردم معلوم بود با عجله نوشته شده بالاي كاغذ همان جمله روي دفتر خاطراتم نوشته شده بود و پايين آن يك شماره تلفن بود كه زير آن نوشته شده بود : (( محمد ))
سرم را بالا كرد و به محمد نگاهي انداختم . لبخندي زد و گفت : (( خداحافظ )) و سپس با سرعت دور شد .
لحظه اي در فكر فرو رفتم ، مثل فيلم هاي سينمايي شده بود احساس كردم از او خوشم مي آيد ، وقتي به خانه رسيدم فقط در فكر ماجرايي بودم كه پيش آمده بود . شب وقت همه براي شام به آشپزخانه رفتند گوشي تلفن را با خود به اتاقم بردم . شماره را گرفتم . پشت خط صداي آشنايي گفت : (( الو ... بفرمائيد ... ! ))
قلبم تند تند مي زد ، لحظه اي سكوت كردم و سپس گفتم : (( سلام ، من مريم هستم . ))
با گفتن نام خودم ، محمد شروع به سلام و احوالپرسي كرد . حرف هاي عاشقانه و دوست داشتني زياد مي زد . حس غريبي داشتم . بلد نبودم مثل او حرف بزنم . به اين دليل از حرف زدنش بيشتر خوشم مي آمد .
حدود يك ربع با هم صحبت كرديم ، قرار شد فردا بعد از مدرسه با او تماس بگيرم . حرف هايش خيلي به دلم نشسته بود ، خوشحال بودم چون حالا من براي خودم كسي را داشتم كه عاشقانه با او صحبت كنم ، فكر مي كردم ديگر تنها نيستم ، يك عشق را يافته ام ، ميكردم ديگر بزرگ شده ام از آن روز به بعد هر روز با تماس مي گرفتيم و كلي با هم صحبت مي كرديم . حدود يك ماه گذشت . نسبت به محمد خيلي علاقه پيدا كرده بودم . بعضي وقت ها هم او به يك كوچه كه كنار مدرسه ام بود مي آمد تا يكديگر را ببينيم .
همه چيز با شادي و لطافت مي گذشت تا اينكه يك روز محمد گفت : (( مادر و پدرم يك هفته اي مسافرت رفته اند و تو امروز بايد به خانه مان بياي . ))
ابتدا كمي از اين ترسيدم ، اما به محمد خيلي علاقه و اطمينان داشتم ، بالاخره آن روز ساعت 4 بعد از ظهر به خانه محمد رفتم . محمد هم با يك استقبال گرم مرا به اتاقش راهنمايي كرد . سعي داشت كنارم بنشيند و دستانم را در دستش بگيرم اما من هرگز نمي توانستم چنين اجازه اي به او بدهم .
چند لحظه اي گذشت ، محمد نگاه عجيبي داشت ، شيطنت را به خوبي از نگاهش مي خواندم و احساس مي كردم امروز بسيار مرموز شده است ، از جايش بلند شد بطرف آشپزخانه رفت و بعد از چند دقيقه با يك سيني كه دو فنجان قهوه در آن بود بازگشت ، فنجان قهوه را به دست من داد و با اصرار از من خواست تا قهوه داغ است آن را بنوشم .
من هم قهوه را به آرامي نوشيدم ة همان طور كه گرم صحبت با محمد بودم احساس كردم خيلي خوابم مي آيد هر كاري كردم جلوي خود را بگيرم تاا چشمانم را نبندم نشد فقط ياد دارم محمد به ارامي دستم را گرفت و سرم را روي يك بالش قرار داد . گيج خواب شده بودم و ديگر چيزي را به ياد ندارم تا وقتي كه چشمانم را باز كردم .
ساعت 6 بعد از ظهر بود هنوز چشمانم نيمه باز بود . فكر كردم خواب مي بينم دوباره نگاه كردم اما حقيقي بود ، محمد نگاهي به من كرد . از نگاهش مي ترسيدم ، غرق در شهوت بود . ديگر هيچ كاري نتوانستم بكنم مقاومت فايده اي نداشت . براي اولين بار در دست يك تجربه شهوت آميز افتاده بودم ، آن روز گذشت و روزهاي بعد هم اين جريان ادامه پيدا كرد .
طولي نكشيد كه اين مسائل برايم عادي شد ، ديگر به راحتي با پسرا با پسرها دست مي دادم . حجاب و عفت برايم ارزش چنداني نداشت ، هر جا كه محمد مي گفت ، در هر مجلسي كه او با كمال ميل شركت مي كردم . كم كم تبديل به هر به دختري شده بودم كه ابزار دست هر پسري مي توانست قرار بگيرد .
بعد از يك سال وقتي در مورد خود به فكر فرو رفتم تازه فهميدم تبديل به چه موجود پستي شده ام ، آن موقع بي وفايي و هوسراني پسرها بخوبي برايم آشكار شده بود . مي خواستم تا دوباره به روزهاي زيبا و دوست داشتني خودم برگردم ، مي خواستم تا دوباره همان مريمي باشم كه هيچ پسري بدنش را لمس نكرده بود اما نشد ، نتوانستم . حتي بخاطر هر مسئله كوچكي فورا فكر خودكشي به ذهنم مي رسد چرا كه ديگر ارزشي در خود نمي ديدم و داروي خوابي كه محمد در قهوه ام ريخت براي يك عمر خوابم كرده است و تأسف ديگر بيهوده است .

 

 

آتش جانسوز

يادداشتي كه مي خوانيد واقعيتي از يك آتش است ، آتشي كه خود در يك قدمي آن بودم و خوشبختانه از اين مصيبت گريختم اما يكي از دوستان نزديكم چشم بسته بخاطر لذتي كوتاه با دست خود ، خود را در آتش انداخت .
تقريبا چند ساعتي از شب مي گذشت ، من و اصغر در مغازه مشغول صحبت و خنده بوديم . من و او دو دوست بوديم كه با شراكت يكديگر يك مغازه لوازم بهداشتي را داير كرده بوديم و در همين موقع يك دختر با تيپ و قيافه ايجالب و خوب وارد مغازه شد . صداي نرم و نازكش داشت همان گونه كه لبخندي بر لب داشت مشغول صحبت شد . حركات و حالاتي از خود نشان مي داد كه هر كسي را تحريك مي كرد در همان بدو ورودش به مغازه شروع به ايجاد ارتباط صميمي با اصغر كرد .
معلوم بود دختريست كه به راحتي مي توان آن را مورد سوءاستافده قرار داد . حدود دو ساعتي در مغازه گرم گفت و گو و خنده با من و اصغر شده بود . اصغر 24 سال داشت ، دو سال از من بزرگ تر بود اما متأسفانه اهل ارتباط نامشروع و رفت و آمد با دخترها و زن ها بود ، حتي بعضي اوقات در ارتباطات خود زياده روي هم مي كرد . من با اين كارهاي او خيلي نخالف بودم چون آن موقع موجب از بين رفتن عفت چند دختر شده بود بنابراين با ديدن آن حركات تحريك آميز از طرف آن دختر فورا اين فكر كه با او ارتباط نامشروع برقرار كند به ذهنش رسيد حتي اين بار كرا هم به اين كار دعوت كرد .
چشمان دختر برق عجيبي داشت ، اصغر همان شب شماره تماس خودش و آن دختر را داد و گرفت . حتي همان شب آن قدر با آن دختر صميمي شده بود كه شروع به صحبت از مسائل جنسي كردند . رضايت دختر را از اين روابط در حرف هايش به خوبي مي شد حدس زد و اين چيز ها برايش مهم نبود .
بعد از رفتن آن دختر كه آذر نام داشت اصغر با خوشحالي به پشت من زد و گفت : (( بيا ، آقا مصطفي ديگر از اين بهتر مي خواهي ؟! لقمه چرب و نرم و آماده خودش به سراغمان آمد ، تا از دستمان نپريده بايد يك بهره اي ببريم . ))
كم كم كم هم راضي شدم كه به ارتباط نامشروع با آذر روي بياورم . يك هفته اي گذشت ، بالاخره اصغر به هر صورتي كه بود يك خانه خلوت آماده كرد تا با آذر به آن خانه برويم . يك روز اصغر با آذر تماس گرفت و او را به ضيافتي كه ترتيب داده بود دعوت كرد .
اصغر چند سالي مي شد كه در روابط نامشروع قدم گذاشته بود به همين دليل در جذب دخترها بطرف خود مهارت داشت . آذر با كمال ميل دعوت اصغر را پذيرف و قرار شد روز بعد من و اصغر شب را بجاي اين كه برويم خانه به خانه اي كه اصغر ترتيب داده بود برويم و تا صح در آن جا باشيم .
اصغر از اينكه يك طعمه اسان به دست آورده بود خيلي راضي بود . آن روز صبح به آن خانه رفتيم و همه چيز را براي يك شب لذت بخش آماده كرديم و شب هم زودتر از هميشه مغازه را تعطيل كرديم .
قبل از آن اصغر به ذهنش رسيد كه يكي ديگر از دوستانمان به نام جواد را كه قول چنين ضيافتي را از اصغر گرفته بود به اين لذت دعوت كند . بنابراين من كه يك موتور براي خود داشتم و سريع تر به مقصد مي رسيدم به دنبال جواد فرستاد و اصغر خود به دنبال آذر رفت .
هوا تاريك بود ، جواد را سوار كردم و بخاطر عجله اي كه داشتم با سرعت زياد در خيابان حركت كردم كه يك دفعه با يك دوچرخه سوار تصادف كرديم . مأمور اداره رانندگي فورا به محل تصادف آمد و به ناچار آن شب من و جوار در نيروي انتظامي به سر برديم .
خوشبختانه دوچرخه سوار صدمه زيادي نديده بود اما باعث شد تا من و جواد نتوانيم به ان ضيافت برويم . روز بعد ماجرا را براي اصغر تعريف كرديم و او هم خنده كنان از لذت شب برايمان تعريف كرد . من و جواد هم تصميم گرفتيم تا اين بار خودمان با آذر قرار بگذاريم .
دو هفته اي گذشت . اصغر كم كم بي حوصله و بي حال مي شد ، حس كردم او حالت عادي ندارد بنابراين به او پيشنهاد كردم به دكتر كراجعه كند . اما اصغر اين را يك سرماخوردگي جزئي مي دانست . چند روزي گذشت من و جواد هم هر چه سعي كرديم آذر را پيدا كنيم نتوانستيم .
اصغر بالاخره به دكتر مراجعه كرد و وقتي جواب آزمايش هايش را گرفت جز ناله و اشك هيچ براي گفتن نداشت . وقتي دكتر به او ورود ايدز به بدنش را اطلاع داد گويي به راستي در آتش مي سوخت و سر به اشك و افسوس گذاشت .
ما تازه فهميده بوديم آذر ناقل بيماري ايدز بوده و از آن جا كه خدا مي خواست ما آن شب بخاطر يك سانحه از اين آتش نجات يافتيم . اصغر تصميم داشت هرطوري هيت از آذر انتقام بگيرد اما ديگر هرگز او را نيافت چون قبل از اينكه او از آذر انتقام بگيرد بيماري ايدز اين كار را كرده بود .
آتشي كه اصغر در آن سوخت درس عبرتي براي براي من و جواد شد تا ديگر هرگز دست به روابط نامشروع نزنيم چرا كه نمي خواستيم چون او در يك اتش جانسوز بخاطر لذتي كوتاه نابود شويم .


پیتوک

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : 24 / 12برچسب:, | | نویسنده : بهنام |
  • کد موزیک
  • فایاکس
  • تجسم عــشق